August 12, 2010

سفر

اولین باری است که من تنهایی سفر میکنم. از مشهد به تهران یا برعکس بتنهایی زیاد رفته ام ولی خوب آنها سفر حساب نمیشوند. خیلی دلشوره دارم که چیزی را جا بگذارم و مدرک مهمی را برای سفارت امریکا با خودم نبرم، روزی چند بار به خودم گوشزد میکنم که یادم باشد که موبایل نمیتوانم با خودم داخل سفارت ببرم، یادم باشد که پول سفارت را به موقع بدهم و هزار تا مورد ریز دیگر که همیشه علی مسوول نگران بودن آنها بود و الان من باید نگران آنها باشم. 




August 11, 2010

روسری

امروز از توی کشو روسریهام را در آوردم و چند تا خوشگلش را جدا کردم و شستم. همشون بوی خاک گرفته بودند. شاید امسال از ایران چند تا شال بخرم، شال اینجا هم کاربرد دارد. 

August 8, 2010

اجازه خروج!

من امروز تازه متوجه شدم که اجازه خروج از کشور ندارم! واقعا این مرکز حفظ منافع ایران در واشنگتن خیلی آخرش هستند، گذرنامه برای آدم صادر میکنند، مهر اجازه خروج هم نمیزنند و نمیگویند که با این گذرنامه فقط میتوانید وارد ایران شوید ولی خروجتان از مملکت گل و بلبل امکان پذیر نیست. 
به اداره گذرنامه ایران زنگ زدم میگویند که بروید در سفارت ایران اجازتون را از شوهرتون بگیرید. البته شاید بشود که مدارک را فرستاد به واشنگتن ولی خوب بدیش این است که باید باز دوستان را به زحمت بندازیم که بروند به دفتر حفظ منافع و برگردند، آن هم احتمالا ۲ بار.البته هنوز ممکن است که گذرنامه دیر برسد، بنده کمتر از یک هفته دیگر بلیط منترال دارم.
واقعا چه بد دردی است درد زن ایرانی بودن، دفعه بعد که با علی برویم ایران باید برویم محضر و تمام این حقوق از دست رفته آدمیتم را پس بگیرم. ای کاش این کمپینهای فمینیستی چند سال زودتر شروع به کار میکرد من میدانستم که میشود که این حقوق را حفظ کرد و همچین  مثل خر در گل گیر نکرد که حال چگونه بدون حضرت شوهر از ایران خارج بشوم. شماها هم قبل از اینکه مثل من اینجوری در گل گیر کنید بروید محضر و حقوق اولیه انسانی خود را پس بگیرید و یا بعدا حواستون باشد و موقع عقد فراموش نکنید!

August 7, 2010

دوست قدیمی

دیروز با یک دوست قدیمی بعد از ۷، ۸ سال صحبت کردم. دوست نزدیکی که خیلی احمقانه چندین و چند سال ازش بیخبر بودم. مطلقا بیخبر. گاهی خبر کوتاهی از او میشنیدم، ولی اصلا نمیتوانستم هیچ جا پیدایش کنم. حداقل در این ۴-۵ سالی که دوباره دنبال پیدا کردنش بودم.

سختیهای زیادی کشیده بود، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد. و من در تمام این مدت هیچ خبری ازش نداشتم، هیچ کمکی بهش نکردم، هیچ وقت با او حرف نزدم، فقط به یک دلیل احمقانه.وقتی با او صحبت میکردم خیلی جلوی خودم را گرفتم که گریه نکنم ولی الان دیگر نمیتوانم. آیا اگر با او ارتباط داشتم میتوانستم کمکی بهش بکنم؟ شاید نه، شاید اره؟ نمیدانم! تصمیم گرفتم که الان باید هر کمکی میتوانم به او بکنم، شاید کمی جبران بشود. 

البته قسمت خوشحال کننده این بود که در کمتر از یک ربع حرف زدن انگار نه انگار که ما ۷،۸ سال است با هم صحبت نکردیم. انگار همین هفته پیش بود! خیلی منتظرم که دوباره ببینمش، خیلی!

August 1, 2010

پا در هوا!

من نمیدانم این استاد من چرا اینقدر علاقه دارد که من را پا در هوا نگه دارد. الان ۲ ماه است که به من گفته که ممکن است که من بتوانم بروم یک مدتی در ای بی (eBay) کار کنم. هنوز که هنوز هیچ گونه اطلاعات بیشتری به من نداده است! 

یک ماه پیش قرار بود که با این کسی که در ای بی هست صحبت کنیم، که بچه استاد مریض شد! حالا نمیدانم یک نیم ساعت می آمد دانشگاه و میرفت چی میشد، حالا از آن موقع تا الان هم یا استادم در دسترس نیست یا طرف مقابل. 

این وسط من پا در هوا هستم و نمیدانم که چند هفته دیگر کجا باید باشم. البته الان که برنامه ایران را گذاشتم بهتر شده است چون حداقل میدانم که قرار است که چند هفته دیگر ایران باشم. 

برای من تمرکز کردن و کار کردن، وقتی که وضعیتم مشخص نباشد، خیلی سخت است. واقعا شاید یکی از دلایل زیاد شدن سردردهای من در دو ماه اخیر همین باشد!؟!