July 31, 2010

آیفون

من امروز مقدار زیادی وقت صرف کردم که بفهمم که چگونه میشود قفل آیفون را شکست. آخرش هم به این نتیجه رسیدم که بهتر است که از مغازه اپل در کانادا، آیفون بخرم. البته در نتیجه زحماتم آیپادم را از زندان سیب گاز زده آزاد کردم.  

شما که کانادا هستید، خریدن آیفون ۴ چند هفته دیگر از سیب فروشی شدنی هست؟ 

خیلی خنده دار است،  قیمت آیفون ۴ الان در ایران انگار حدود ۲ میلیون تومان است! 

July 29, 2010

احساسات!

یکی از سخت ترین کارهای دنیا برای من حرف زدن و یا نوشتن از احساساتم است. بخصوص اگر احساس کنم که ابراز کردن این احساسات من را ضعیف نشان میدهد. من دیروز برای دومین بار پیش روانشناس رفتم. خانم روانشناس مجبورم میکند در مورد احساساتم حرف بزنم. به عنوان مشق شب باید بیایم اینجا و باز از احساساتم بگویم! 

این ماجراهای بعد از انتخابات خیلی روی من اثر گذاشته و فکر کنم مهمترین عامل سردردهای میگرنی من باشند، البته در کنار استرس کارهای عقب افتاده. الان با اینکه خیلی اتفاقی در ایران نمیافتد ولی من هنوز وقتی ویدئوهای روزهای قبل از انتخابات یا چند روز اول بعد از انتخابات را میبینم خیلی خیلی ناراحت میشوم و حتی گاهی گریه ام میگیرد. 

وقتی به ماجراهای انتخابات فکر میکنم، احساس ضعف میکنم، خیلی از اینکه من این گوشه دنیا هستم و هیچ کاری نمیتوانم بکنم و فقط باید شاهد دستگیر شدن و یا حتی کشته شدن بقیه باشم ناراحت میشوم. ترجیح میدهم خودم هم در شرایطی مشابه باشم، برای من هم خطری باشد و فقط کنار گود نباشم.

حالا امیدوارم رفتن به ایران کمی از احساس گناهم را کمتر کند تا بتوانم به زندگی برگردم و به کارهایم برسم. 




July 24, 2010

روزی که زن شدم



دیشب فیلم روزی که زن شدم را دیدم. فیلم از ۳ قسمت کوتاه تشکیل شده است. قسمت اولش را بیشتر دوست داشتم. داستان یک دختر جنوبی در روز تولد ۹ سالگی اش است که مادرش برایش چادر میدوزد و مادربزرگش دیگر به او اجازه نمیدهد که با پسرها بازی کند. حالا تا ظهر وقت دارد که برود و از دوستانش خداحافظی کند و آخرین بازی بچگانه اش را بکند. 

شما چه روزی زن شدید؟ 

فارسی

با تشکر از رویا و ندا من توانستم که این وبلاگ را فارسی کنم! 

مرسی، مرسی!


پی نوشت: بچه ها چی کار باید بکنم که بتوانم زیر پیغامها جواب بدهم؟ 

July 23, 2010

پیش به سوی ایران

من بالاخره بلیطم را برای رفتن به ایران گرفتم. البته هنوز یک قسمتی از بلیط را نخریده ام ولی تا یکی دو روز دیگر میخرم. از اینکه میخواهم که بعد از یک سال به ایران بروم خیلی خوشحال هستم. الان دارم برای خودم برنامه ریزی میکنم که کی، کی رو ببینم و کی، چه کاری بکنم.

تنها مشکلش این است که خیلی از کارهایی که میخواهم بکنم و کسانی را که میخواهم ببینم تهران هستند و من احتمالا بیشتر مشهد هستم. البته هنوز خودم هم خیلی باورم نشده که کمتر از یک ماه دیگر ایران هستم. فکر کنم یکی از دلایلش نبود بلیط کاغذی است!

هیجان دارم :)

July 22, 2010

ایران



امروز دنبال خرید بلیط ایران هستم. از یک طرف خوشحال هستم که میخواهم به ایران بروم، از طرفی سردرگم و نگران هستم. نمیدانم کی بروم، کی برگردم، اگر ویزا به موقع نیاید چه کنم؟

این ایرانی بودن هم هیچ فایده ای که نداشته باشد برای زیاد کردن نگرانیهای آدم خیلی خوب است. الان باید از مسیر کانادا به ایران بروم که فقط قیمت بلیط را ۱۰۰۰ دلار بیشتر میکند. حالا خرج حدودا یک هفته کانادا بودن به کنار.

البته فکر کنم که بلیط را بگیرم و پولها را که بدهم، بعد میتوانم که فقط نگران ویزا باشم و نگرانیهایم کمتر میشود. در ضمن تو فکر سوغاتی هم هستم.

حالا تا چند ساعت دیگر باید همه این تصمیمات چند هزار دلاری را بگیرم.

July 21, 2010

اولین پست


من بالاخره پس از سالها که میخواستم وبلاگ درست کنم موفق شدم این کار را بکنم! به خودم این موفقیت عظیم را تبریک میگویم! 

من دوست دارم که در این وبلاگ از احساسات و اتفاقات روزمره ای که برای من پیش می آید، بنویسم. حالا شاید بعدا تصمیم گرفتم که پستهای جدیتری هم داشته باشم.