November 22, 2010

به نظر میرسد که من بالاخره قرار است بروم کالیفرنیا. احتمالا هفته بعد. از یک طرف موقعیت هیجان انگیزی باید باشد، از یک طرف هم جور کردن یک زندگی برای یک مدت کوتاه کار سختی است و همین طور دوست شدن با آدمهای جدید!

زندگی عجیبی پیدا کردیم ما از ایران رفته ها، تا به یک جایی اخت میگیریم باید از آنجا برویم به جای دیگر، همیشه هم دلایل خیلی مهمی برای این تغییر مکان دادن های همیشگی داریم. البته حتی اگر خودمان هم نرویم کسانی که بهشان اخت گرفته ایم میروند، حالا چه فرقی میکند که برویم یا بمانیم. فکر کنم آدم وقتی وطن خودش را ترک میکند دیگر به هیچ مکانی وفادار نمیماند! میرود و هی تکه جدیدی از قلبش کنده میشود و میماند. آخرش ما میمانیم و این قلبهای چهل تکه مان!

November 5, 2010

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم!

اینروزها من خیلی خوشحال هستم، سرم خیلی خیلی کم درد میگیرد، شاید هفته ای یک بار شاید هم کمتر. اصلا به زندگی برگشتم، دوباره میتوانم از اعماق تهم بخندم، کار بکنم و مهمانی بروم بدون اینکه همیشه نگران سردرد باشم. 
همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم!